marjoonjan

کاربران
  • تعداد ارسال ها

    31
  • تاریخ عضویت

  • آخرین بازدید

تمامی ارسال های marjoonjan

  1. از توجهتون ممنونم، از ماژول VTEM-News-Box استفاده میکنم برای معرفی محصولاتی که تو سایته دیگه ای قرار دارن. تو هر قسمت ماژول میخوام مطلبی باشه که زیر عنوانش توضیحاته کوتاهی از محصول باشه و هر کس خواست و روی عنوان کلیک کرد ارجاع داده بشه به اون سایته نه به توضیحات مطلب که داخل سایت خودم هست. الآن ماژول معرفی شده ی آقای صدیقی رو امتحان میکنم ولی فکر نکنم همونی باشه که میخوام انجام بده!
  2. سلام مي خوام داخل صفحه ی مربوط به یک منو مطلبی قرار بدم و به صفحات دیگه*ای لينك بدم اما نمي خوام برای اين لينكها منو ايجاد بشه چطور مي تونم صفحات جديد بدون منو ايجاد كنم؟ کامپوننته Linkr توی یه فروم دیگه پیشنهاد شده بود ولی نسخه سازگار با جوملا ۲.۵ رو پیدا نکردم.
  3. من میخوام یه منو داشته باشم که داخلش چند ماژول فعال باشن و هیچ مطلبی توش نباشه. نمیدونم آیتم منو رو چی باید انتخاب کنم چون نه می*خوام مطلب خاصی تو صفحه بیاد نه مربوط به مجموعه*ای باشه و نه ...! ممکنه راهنمایی کنید لطفاً
  4. دقیقتر که گشتم این جواب رو هم پیدا کردم مشکل ساخت صفحه جدید بدون مطلب ولی جواب آقای saber خیلی بهتر بود. تشکر.
  5. سلام اگه کل محتوای سایتی که با جوملا و در لوکال هاست ساختیم رو با نرم*افزارهایی مثل HTTrack دانلود کنیم، آیا سایت ما استاتیک شده و می*شه فایلهای نتیجه رو تو هاست اصلی آپ کرد؟ اگر جواب مثبته لطفاً جهت آپ کردن فایلهای حاصل راهنمایی کنید. تشکر
  6. مرد کشاورزی یک زن نق نقو داشت که از صبح تا نصف شب در مورد چیزی شکایت میکرد. تنها زمان آسایش مرد زمانی بود که با قاطر پیرش در مزرعه شخم میزد. یک روز، وقتی که همسرش برایش ناهار آورد، کشاورز قاطر پیر را به زیر سایه ای راند و شروع به خوردن ناهار خود کرد. بلافاصله همسر نق نقو مثل همیشه شکایت را آغاز کرد. ناگهان قاطر پیر با هر دو پای عقبی لگدی به پشت سر زن و در دم کشته شد. در مراسم تشییع جنازه چند روز بعد، کشیش متوجه چیز عجیبی شد. هر وقت یک زن عزادار برای تسلیت گویی به مرد کشاورز نزدیک میشد، مرد گوش میداد و بنشانه تصدیق سر خود را بالا و پایین میکرد. اما هنگامی که یک مرد عزادار به او نزدیک میشد، او بعد از یک دقیقه گوش کردن سر خود را بنشانه مخالفت تکان میداد. پس از مراسم تدفین، کشیش از کشاورز قضیه را پرسید. کشاورز گفت: خوب، این زنان می آمدند چیز خوبی در مورد همسر من میگفتند، که چقدر خوب بود، یا چه قدر خوشگل یا خوش لباس بود، بنابراین من هم تصدیق میکردم. کشیش پرسید، پس مردها چه میگفتند؟ کشاورز گفت: آنها می خواستند بدانند که آیا قاطر را حاضرم بفروشم یا نه :-"