Mahboobe.Maleki

ماجراهای طنز!

9 پست در این موضوع

روزی شیخ کباب غاز میل می*نمود مریدان آمدند و از او پرسیدنت: یا شیخ! تو کباب میل می*کنی حال که همسایه زیرینت سر گرسنه بر بالین نهاده؟

شیخ لقمه ای گرفت و آن را به زمین بیفکند و پایمال نمود. مریدان قبل از نعره کشی پرسیدنت: یا شیخ! چه کردی؟

شیخ فرمود: به همسایه ام بگویید این آن لقمه سهم او بود، زمین سفت بود رد نشد.

مریدان نعره ها بزدند و پایکوبی ها بکردند و سر ها به زمین بکوفتندی!:4d564ad6:

Share this post


Link to post
Share on other sites
آموزش ووکامرس قالب جوملا قالب وردپرس قالب رایگان وردپرس قالب رایگان جوملا هاست نامحدود هاست جوملا هاست لاراول هاست وردپرس هاست ارزان هاست ربات تلگرام خرید دامنه آموزش ساخت ربات تلگرام با php آموزش لاراول آموزش cPanel آموزش php آموزش فرم ساز RSform آموزش ساخت ربات جذب ممبر آموزش ساخت ربات دوستیابی آموزش ساخت ربات فروشگاهی برای ووکامرس آموزش طراحی سایت داینامیک با php آموزش بخش پشتیبانی با rsticket

یکی از مریدان مشغول صرف غذا بود که شیخ از او پرسید آیا غذا میخوری؟ مرید گفت بله. شیخ پرسید آیا گرسنه ای؟ مرید گفت بله. شیخ پرسید آیا پس از صرف غذا سیر خواهی شد؟ مرید گفت بله.

شیخ شمشیر در برکشید و مرید را به دو نیم کرد!

سپس فرمود به خدا قسم از ما نیست کسی که اینهمه فرصت “پَ نه پَ” را ازدست دهد…!:didi:

Share this post


Link to post
Share on other sites

وزی شیخ مطلب کتابت می*نمود، مریدان بر او فرو شدند و پرسیدنت: یا شیخ چگونه می*شود موش را به هویت دیگری تغییر بداد؟

شیخ اندکی درنگ فرمود و در آخر فرمود: نقطه های شین را نگذارید.

مریدان عربده ها بکشیدند و بر سر ها بکوفتنتدی. از آنجا موس اختراع شد!

Share this post


Link to post
Share on other sites

یکی از اصحاب از شيخ پرسید: در روایات آمده که در بهشت برای مومنان شرابهایی وجود دارد كه مست كننده نيست، پس برای چه آن را می*نوشند؟

شيخ پاسخ داد: بخاطر آنتی اكسيدانش !!! مریدان نعره زدند و هرچه در اطرافشان بود پاره کردند:25r30wi::25r30wi:

(الاسرار فی الخوراکی)]

Share this post


Link to post
Share on other sites

یکی از اصحاب از شیخ پرسیدندی که چگونه است انجمن جوملای ایران متحول شدندی و از چه روی بدینگونه شد ..

شیخ اندکی درنگ نمود و بگفت : هر که را بحر کاری ساختند! مریدان نعره زدند و هرچه در اطرافشان بود پاره کردند و سر به دیوار بکوفتندی! :14::14:

Share this post


Link to post
Share on other sites

در روزگاران قدیم که مرغ مثل امروزه ارزان نبود ، مردم شهری از نخوردن مرغ به بیماری کشنده ای مبتلا گشته بودند. پس برآن شدند تا از شیخ الشیاخین کمک طلب نمایند.پس همه بسوی خانه شیخ رهسپار شدند. در را کوفتند. پس از مدتی یکی از یاران شیخ در را بگشود و چون تعداد جمعیت را دید دوباره درب را ببست!

بعد از اینکه دوباره در زدند یکی دیگر از یاران که هیکل ردیفی داشت در را باز کرد و با صدای بلند گفت: چه شده است که همگی اینجا آمده اید؟

مردم داستان بیماری و گرانی مرغ را باز گو کردند و خواستار ویزیت شیخ شدند. قوی هیکل وقتی سخنان را شنید بگفت که شیخ مدتی است بیت را ترک کرده و در کوه های اطراف مشغول تفکر است.مردم از یاران خواستند تا نزد شیخ بروند و جواب مسئله را بیابند.

یاران شیخ قبول کردند . در نزدیکی طلوع خورشید آتشی روشن کردند و با دود آن برای شیخ مسیجی فرستادند و رخصت حضور تلبیدند! شیخ نیز با دود به آنان رخصت داد. پس یاران بار بسته و به سمت کوه روانه شدند.

زمانی که به شیخ الشیاخین رسیدند جملگی زمین ادب بوسیدن. شیخ گفت خوش امدید یاران باوفای من. چه شده است که در این روز به نزد من آمده اید؟

یاران گفتند: شیخ مدتی است که مرغ گران شده و مردم از خریدن آن عاجز شده اند! چاره ای بیاندیشید که مردم جملگی بیمار شده اند!

شیخ مدتی به حالت تفکر عمیق فرو رفت. سپس رو به یاران گفت: این که مشکل سختی نیست، در آینده مرغ آنچنان ارزان میشود که مردم از خوردنش دلزده می شوند! یاران گفتند اکنون مردم چگونه با این نایابی مرغ زندگی کنند؟

شیخ بگفت: مرغ که نایاب نیست! من هر شب زرشک پلو با مرغ تناول می کنم. یاران همگی انگشت تعجب بر دهان گرفتند و راز این سعادت را از شیخ جویا شدند.

شیخ الشیاخین گفت: امشب را نزد من میهمان باشید تا راز کارم خدمت شما بگویم! زمان شام که فرا رسید یاران بدیدند که شیخ برنج را در برنج پز ریخت و ظرفی را روی گاز گذاشت که از آن بوی خوش مرغ می آمد! یاران گفتند: ای شیخ ! ای بزرگوارترین ! ای داناترین ! ای هلو ! ای شفتالو.... بوی خوش مرغت عقل از سر بربود! گنج پیدا کرده ای که این طلا را تناول میکنی؟

شیخ یاران را به سکوت فراخواند. سفره را پهن کرد و برای هریک از یاران ظرفی برنج بریخت و سپس ظرف خورش را بر سر سفره آورد! در همین حال عده از یاران از هوش برفتند. یاران گفتند: شیخ رازت را بگو که مردیم از این رمز و راز!

شیخ بگفت: خوب چشمان خویش باز کنید و ببینید که من چه میکنم. سپس در دیگ را باز کرد و بوی مرغ فضای خانه را دلپذیر کرد! سپس نخی را که از دیگ بیرون آمده بود را بگرفت و بکشید. در سر دیگر آن نخ ران مرغی آویزان بود، شیخ مرغ را بگرفت و مانند چای آنرا بر برنج لیپتون نمود!!!!

یاران چو این صحنه را بدیدن همگی عقل بر کف دادند ، جامه ها دریدند و سر به بیابان گداشتن و جملگی از هوس مرغ جان به جان آفرین تسلیم نمودند!

Share this post


Link to post
Share on other sites

گویند مریدان شیخ همگی از برای ساختن هیکل شش تکه به باشگاه بادی بیلدینگ شدندی! خود شیخ چند سالی در باشگاه مشغول هارتل بودی. تا مریدان بدید بسیار مسرور گشت و به استقبالشان رفت .

یکی از مریدان دختر باز خدمت شیخ عرض کرد : یا شیخ ! بر ما بگو با کدامین دستگاه کار کنیم تا دختران و دافان را تحت تاثیر قرار داده مخشان را بزنیم ؟؟؟

شیخ بی درنگ فرمود : ای مرید ! در میان دستگاهها هیچ دستگاهی مانند دستگاه خود پرداز دختران را تحت تاثیر قرار ندهد !!!

مریدان از این حکمت دانی شیخ روانی شده آنقدر روی تردمیل دویدند تا به دیار باقی شتافتند..!

Share this post


Link to post
Share on other sites

روزی شیخ و مریدان از بیابانی می گذشتندی در راه به عربی سوار بر شتر بر خوردندی. از وی همی پرسیدند: ایا این شتر است؟؟؟ مرد عرب کمی سرخ و کبود شد و در جا در گذشت. جمله همه مریدان واله و حیران گشتندی و از شیخ علت را جویا شدندی. شیخ فرمود: همانا جهت تلفظ " پ نه پ" بر خود فشار اورد و هلاک شد. :yeah::25r30wi::25r30wi:روایت است در آن بیابان تا 300 سال عربی پای ننهاد.....

Share this post


Link to post
Share on other sites

مرد کشاورزی یک زن نق نقو داشت که از صبح تا نصف شب در مورد چیزی شکایت میکرد.

تنها زمان آسایش مرد زمانی بود که با قاطر پیرش در مزرعه شخم میزد.

یک روز، وقتی که همسرش برایش ناهار آورد، کشاورز قاطر پیر را به زیر سایه ای راند و شروع به خوردن ناهار خود کرد.

بلافاصله همسر نق نقو مثل همیشه شکایت را آغاز کرد. ناگهان قاطر پیر با هر دو پای عقبی لگدی به پشت سر زن و در دم کشته شد.

در مراسم تشییع جنازه چند روز بعد، کشیش متوجه چیز عجیبی شد.

هر وقت یک زن عزادار برای تسلیت گویی به مرد کشاورز نزدیک میشد، مرد گوش میداد و بنشانه تصدیق سر خود را بالا و پایین میکرد.

اما هنگامی که یک مرد عزادار به او نزدیک میشد، او بعد از یک دقیقه گوش کردن سر خود را بنشانه مخالفت تکان میداد.

پس از مراسم تدفین، کشیش از کشاورز قضیه را پرسید.

کشاورز گفت:

خوب، این زنان می آمدند چیز خوبی در مورد همسر من میگفتند، که چقدر خوب بود،

یا چه قدر خوشگل یا خوش لباس بود، بنابراین من هم تصدیق میکردم.

کشیش پرسید، پس مردها چه میگفتند؟

کشاورز گفت:

آنها می خواستند بدانند که آیا قاطر را حاضرم بفروشم یا نه :-"

Share this post


Link to post
Share on other sites

برای ارسال نظر یک حساب کاربری ایجاد کنید یا وارد حساب خود شوید

برای اینکه بتوانید نظر ارسال کنید نیاز دارید که کاربر سایت شوید

ایجاد یک حساب کاربری

برای حساب کاربری جدید در انجمن ما ثبت نام کنید. عضویت خیلی ساده است !


ثبت نام یک حساب کاربری جدید

ورود به حساب کاربری

دارای حساب کاربری هستید؟ از اینجا وارد شوید


ورود به حساب کاربری